چشم بادومی

در این وبلاگ قصد داریم آموزش های موردنیاز درهر بخش را به شما بدهیم و به رشد روزافزون شما کمک نمایم

چشم بادومی

در این وبلاگ قصد داریم آموزش های موردنیاز درهر بخش را به شما بدهیم و به رشد روزافزون شما کمک نمایم

از رویا تا واقعیت

 درست سه روز قبل از آشنایی با همسرم , رویای جالبی دیدم .

در عالم خواب خود را وسط پذیرایی خانه روی ملحفه ای سفید دیدم, که اعضای خانواده ام هم در کنارم خوابیده بودند, همین که چشمانم گرم شد گوشه ملحفه ام بالا رفت , از این که مبادا کسی بیدار شود, به خود قبولاندم که توهمی پیش نبوده است.

شب دوم هم همین اتفاق تکرار شد, چون خواهرم نزدیکتر از همه به من بود گفتم که ببیند چه کسی ملحفه ام را بالا می کشد.
با تعجب گفت کسی نیست و خوابید, شب سوم به مادرم گفتم, او هم گفت توهمی شدی دخترم.


شب آخر از پدرم خواستم که کنار پریز برق بایستد تا بفهمم چه کسی باعث رعب و وحشت من می شود.

با صدای جیغ کوتاه من, پدرم چراغ را روشن کرد, در کمال تعجب پسر بچه ای زیبا و کوچک کنار ملحفه ام در چشمانم خیره شد و پاهایش از زمین فاصله داشت, با آن لباس سرتاپا سفید مثل فرشته ها می نمود, یک دفعه برق سه فازی انگار از همه تنم عبور کرد. نگاهش گیرا و جذاب بود , و آن دو گوی زیبا پر بود از محبت و عشق .

سریع دست بر بازوان من خواست حرکتم دهد, که پدرم دست دیگرم را گرفت و اجازه این کار را به آن فرشته کوچک نداد
پسرک ناشناس که در تمام عمرم چشمانی به بانفوذی چشمانش ندیده بودم, به حرف آمد و گفت:
اجازه بدین این دختر را با خودم ببرم لیاقتش در دنیا بیش از این حرفاست, شما ها نمیتونید اون قدر که شایسته این دختر هست بهش محبت کنید و عشق بورزید.

خودم را به دستش سپردم و در این کشاکش که بین پسرک و پدرم بود بلاخره پدرم به گوشه ای از پذیرایی پرتاب شد, تا خواستم چیزی بگویم از خواب پریدم.

از پنجره اتاقم که به آسمان نگاه می کردم, حس غریبی بهم می گفت, زندگی ات دستخوش تغییرات می شود.
دوباره به رختخوابم برگشتم تا سرم را درون متکا فرو بردم, صدای اذان دلم را قرص تر کرد که بلاخره زمان آن رسیده که بعد سال ها تلاش و کوشش, به آرامش ابدی برسم و ...

ادامه مطلب ...

شمع و پروانه( عاشق و معشوق)

اوج سال های جوانه زدن احساس بزرگی در جسم و جانم (دوران جوانی)کتاب هایی که به میل وتنها می خواندم گاه در خلوتگاه, گاه در گوشه دنج جمع,  به کل در دمادم هرثانیه اززیستنم. 

ناگاه چراغ تخیل, مرد شعله ورذهنم مرابا خود بردبه ماوراء زمان, چشمانم روی هم رفت و...

خود را در جنگلی زیبا یافتم, هراسان به دور و برم نگاهی انداختم, هیچ نبود من بودم در پهنای یک جنگل زیبا.

زمزمه ای بی جان به گوشم رسید و رفته رفته تبدیل به فریاد دلخراشی شد که میگفت : بنگر و گوش فرابده, همه چیز

مهیاست, قلم, دفتر پس بنویس .

بی خیال شو, بی خیال نجواهای خسته و حسودواه هایی که از سر حسادت روانه ات می کنند.

از سودای دلت بنویس, بیاموز,بزرگ شو, فهیم شو, انسان باش و...

به ناگاه سکوت کرد صدایش مرتعش شد, وقتی واژه پروانه دل سوخته را در ذهن تداعی میکرد, قند در دلش آب شد, در چشمانش برق خاطرات شیرینی گذشت, به یکباره خشم وجودش را گرفت وخروش کرد.

ای پروانه سوخته دل از رنج یار,خستگی راه دلدادگی و سوداگری ویران شده ای بین بال و پر سوخته ات را...
با تردید به خود نگریستم تلی از خاکستر از اطرافم پراکنده شد, اه از نهادم برخاست آری بال هایم سوخته بودبا زانوان مرتعش به خاک جنگل پناه بردم  و سر به زیر افکندم.
صدایش رنگ مهربانی به خود گرفت ونالید: مرا بنگر, من هم جوانکی خام مثل تو بودم, سوز یار ویرانه ام ساخت, پروانگی ام به من آموخت دور شمع عشق دیگر جولان ندهم و پروبالم را به آتش نکشانم و...

 رگه های خشم صدایش لحظه به لحظه بیشتر خود نمایی می کرد, وحشت صدایش موجب شد سرم را به بالا بیاورم ولی نبود, ترسان به اطراف نگریستم دیگر ازسرسبزی جنگل خبری نبود همه چیز رنگ باخت, دویدم, مرد شعله ور را صدازدم, ناگهان فریادی از آن سوی جنگل به گوش  رسید. به طرف صدا دویدم, مرداب ها را میکاویدم وبه صدایش نزدیکتر میشدم,یافتمش اما فقط چشمانش بیرون بود, ودر آن دوگوی پریشان چیزی بود که مراسوزاند.

عاشق باش,بگذاز شمع یار وجودت را به آتش بکشاند.

درباره من

 حوالی صبح روز 12 فرودین 1372ورودم رو به جهان , و دنیای شاد پدرو مادرم اعلام کردم
نه تنها در خاطر خانوادم بلکه همه ی دوست و اقوام تاریخ ولادتم توی ذهنشون همیشه زنده ست, چون یک روز شاد درتاریخ بود وروز بعدش هم شادتر, روز فضای سبز(13 بدر)
چه خوش قدم هستم.( اعتماد به سقف)
همیشه عاشق پرستاری و مراقبت بودم .....
ادامه مطلب ...